علیاصغر کاویانی
خواهرم کلاس سوّم دبستان است و میتواند خیلی از نوشتهها را خوب بخواند. او اعلامیّه را از کیفش بیرون آورد و خواند. توی آن نوشته بود: «همهی لوازم و خوراکیهای نمایشگاه عیدانه را همسایهها و خانوادههای ایرانی تهیّه و آماده کردهاند.»
من پرسیدم: «یعنی چی؟»
خواهرم گفت: «مثلاً مادرِ یکی از همکلاسیهایم خیّاط است. او در این نمایشگاه لباسهایی را که خودش دوخته، میفروشد. تازه! اگر کسی لباس بخواهد، او اندازهاش را میگیرد و میدوزد.»
مامان گفت: «چه خوب! میتوانیم برای عید از همین نمایشگاه خرید کنیم.»
من گفتم: «دوست دارم پیراهن مرا مادرِ دوستِ آبجی بدوزد.»
آبجی گفت: «خدا کند کفش اندازهی پای من هم داشته باشند!»
بابا گفت: «شاید توی همین نمایشگاه، پارچه هم بفروشند! من یک پیراهن میخواهم.»
□□□
الآن عید است. ما سر سفرهی هفتسین نشستیم و از نمایشگاه خرید کردیم. بابا میگوید: «خدا را شکر! همه لباس ایرانی پوشیدیم. چندتا دوست خوب هم توی نمایشگاه پیدا کردیم.»
ارسال نظر در مورد این مقاله