سنجاب مهربان

10.22081/sn.2018.65531

سنجاب مهربان


طاهره خردور

سنجاب مهربان داشت گردو می‌شکست. جغد او را دید و گفت: «گردو شکستن را به من یاد می‌دهی؟»

سنجاب مهربان گفت: «چرا که نه! بیا همین حالا به تو یاد بدهم؛ امّا اوّل باید برویم گردو جمع کنیم.»

جغد رفت تا بالای بالای نوک درخت. هر چی گردو بود ریخت پایین.

سنجاب مهربان همه را جمع کرد و برد توی خانه و گفت: «حالا بیا تا گردو شکستن را به تو یاد بدهم.»

جغد با بال‌هایش گردو را گرفت. سنجاب مهربان گفت: «حالا چندتا نوک محکم به گردو بزن تا گردو بشکند.»

جغد همین کار را کرد و گردو شکست. بعد گفت: «حالا چه‌جوری بخورم؟» سنجاب مهربان گفت: «نمی‌دانم. تو گفتی گردو شکستن را به من یاد بده. نگفتی که چه‌جوری گردو خوردن را به تو یاد بدهم. آخر تو که دندان نداری!»

جغد ناراحت شد. پر کشید و رفت روی شاخه‌ی درخت نشست.

سنجاب مهربان گفت: «شوخی کردم دوست خوبم! بدو بیا پایین. الآن با دندان‌هایم گردوها را ریز ریز می‌کنم.» جغد خوش‌حال شد. بعد دوتایی با هم خوردند و ریز ریز خندیدند.

CAPTCHA Image