سیدمحمد مهاجرانی
سلام!
من یک هواپیمای کوچکم و اسمم «هوپی» است. توی آسمانِ آبیِ خدای مهربان مثل کبوتر پَر میزنم و به همهجای ایرانِ عزیز، سر میزنم. من هم مثل شما خاطرهنویسی را دوست دارم.
یک هفته به پایان سال مانده است و همه چشمانتظار بهارند.
دیروز از هر جا که میگذشتم، کوچک و بزرگ در رفتوآمد بودند.
بازارها و خیابانها پُر از لباسهای رنگارنگ بود و سبزههای سبز و ماهیهای سرخ.
مغازهها پر از مشتری بود و دست مشتریها پُر از کیسه و کیسهها پُر از آجیل و شیرینی.
همه خندان بودند: مغازهدارها، دستفروشها، مشتریها، و از همه بیشتر بچّهها که جلوی هر مغازهای میرسیدند ذوقزده داد میزدند: «این پیراهنو میخوام. این کفشو هم میخوام. این یکی رو هم برام بخرید!...»
از بالای کوچهها و خانهها که میگذشتم، همه حسابی در تلاش بودند: فرشها را میشستند، خانهها را رنگ میزدند، اتاقها را گردگیری میکردند و...
روزهای آخر اسفند در کشور عزیز ما چهقدر تماشایی و باصفاست! مگر نه؟
ارسال نظر در مورد این مقاله