محمدرضا شمس
یک کیف بود که چندتا جیب داشت. جیبهایش هم چندتا زیپ داشت. روز اوّل پاییز که رسید، مدرسهها باز شد. کیف جیبجیبی، جیبهاش را پر از خوراکی کرد و راه افتاد. دفتر و مداد پرسیدند: «کیف جیبجیبی! کیف زیپزیپی! کجا میری؟»
کیف گفت: «دارم میرم به مدرسه. میخوام درس بخونم.»
دفتر و مداد گفتند: «ما رو ببر!»
کیف گفت: «نمیتونم. جا ندارم.»
دوباره راه افتاد. رسید به پاککن و تراش. پاککن و تراش پرسیدند: «کیف جیبجیبی! کیف زیپزیپی! کجا میری؟»
کیف گفت: «دارم میرم به مدرسه تا درس بخونم.»
پاککن و تراش گفتند: «ما رو ببر!»
کیف گفت: «نمیتونم. جا ندارم.»
دوباره راه افتاد. نزدیک مدرسه که رسید، چندتا خوراکی از توی جیبهاش درآورد و خورد. یکدفعه زنگ مدرسه به صدا درآمد. کیف جیبجیبی هول شد. بدو بدو رفت به مدرسه. زیپ جیبهایش را هم نبست. بعد همگی رفتند سر کلاس نشستند. خانممعلّم چندتا شکل روی تختهسیاه کشید و گفت: «شما هم مثل من، این شکلها رو توی دفترتون بکشید.»
همه دفترهایشان را باز کردند و شکلها را کشیدند. کیف گفت: «وا... من که دفتر و مداد ندارم. پاککن و تراش ندارم!»
یکدفعه دفتر و مداد، پاککن و تراش از توی جیبهایش پریدند بیرون و گفتند: «چرا، داری... ما اینجاییم.»
کیف پرسید: «شما چهجوری رفتید توی جیبهای من؟»
آنها گفتند: «یواشکی! قایمکی!» و خندیدند.
کیف هم خندید. بعد مثل بقیّه، شکلها را توی دفترش کشید.
ارسال نظر در مورد این مقاله