اسماعیل صوفینژاد
کوچولو خواب دید که یه شب
رفته به شهر نقّاشی
نقّاشی خوبی کشید
شد اسم اون «نقّاشباشی»
درخت و یک باغچه کشید
تو باغچه پنجتا گل زرد
یه شاپرک که رو گلا
نشسته بود بازی میکرد
گوشهی باغچه مورچهها
نشسته بودند رو زمین
مورچهها گفتند کوچولو
تو هم بیا اینجا بشین
کوچولو نگاهی کرد و گفت:
میخوام شما قشنگ بشید
راهش اینه، یکییکی
با این مدادها رنگ بشید
ارسال نظر در مورد این مقاله