نه نه نه!

10.22081/sn.2018.65330

نه نه نه!


 

کلر ژوبرت

سیخ‌سیخی، بچّه جوجه‌تیغی، به مامان‌بزرگش گفت: «حالا که سرما خوردی، دوست داری دَم‌‌کرده برایت درست کنم؟»

مامان‌بزرگ کمی سرفه کرد و با شادی گفت: «چه فکر خوبی! ببین می‌توانی گل بنفشه پیدا کنی؟»

کلاغ همسایه از لای پنجره گفت: «بالای تپّه چند گل بنفشه دیدم.»

سیخ‌سیخی تا بالای تپّه دوید. پنج‌تا گل بنفشه چید و زود برگشت که مامان‌بزرگش خیلی تنها نماند. توی راه، یک موش‌کوچولو او را دید و پرسید: «یکی از این گل‌های قشنگ را به من می‌دهی؟»

سیخ‌سیخی خجالت کشید «نه» بگوید و یکی از گل‌ها را داد. آن‌وقت از پشت بوته‌ها، سه بچّه‌موش دیگر بیرون دویدند و گفتند: «چه گل‌های قشنگی! به ما هم می‌دهی؟»

سیخ‌سیخی باز هم خجالت کشید «نه» بگوید و سه‌تا از گل‌ها را داد. فقط یک گلِ ‌کوچولو برایش مانده بود. به لانه‌ که رسید، مامان‌بزرگ پرسید: «گل بنفشه پیدا کردی؟»

سیخ‌سیخی سرش را پایین انداخت. توی دلش آه کشید و فکر کرد که چه بگوید.

همان وقت در زدند. بچّه‌موش‌ها آمده بودند گل‌ها را به سیخ‌سیخی پس بدهند. یکی‌شان گفت: «چرا به ما نگفتی «نه»؟ چه خوب شد که کلاغ به ما گفت گل‌ها را برای چی می‌خواستی!»

یکی دیگر پرسید: «حالا به ما تعارف نمی‌کنی بیاییم تو؟»

سیخ‌سیخی خندید و گفت: «نه نه نه! من الآن کار دارم. مامان‌بزرگم هم باید دم‌کرده بخورد و بخوابد. فردا بیایید!»

بچّه‌موش‌ها خندیدند و گفتند: «چه زود یاد گرفتی «نه» بگویی! پس خداحافظ تا فردا!»

CAPTCHA Image