کلر ژوبرت
سیخسیخی، بچّه جوجهتیغی، به مامانبزرگش گفت: «حالا که سرما خوردی، دوست داری دَمکرده برایت درست کنم؟»
مامانبزرگ کمی سرفه کرد و با شادی گفت: «چه فکر خوبی! ببین میتوانی گل بنفشه پیدا کنی؟»
کلاغ همسایه از لای پنجره گفت: «بالای تپّه چند گل بنفشه دیدم.»
سیخسیخی تا بالای تپّه دوید. پنجتا گل بنفشه چید و زود برگشت که مامانبزرگش خیلی تنها نماند. توی راه، یک موشکوچولو او را دید و پرسید: «یکی از این گلهای قشنگ را به من میدهی؟»
سیخسیخی خجالت کشید «نه» بگوید و یکی از گلها را داد. آنوقت از پشت بوتهها، سه بچّهموش دیگر بیرون دویدند و گفتند: «چه گلهای قشنگی! به ما هم میدهی؟»
سیخسیخی باز هم خجالت کشید «نه» بگوید و سهتا از گلها را داد. فقط یک گلِ کوچولو برایش مانده بود. به لانه که رسید، مامانبزرگ پرسید: «گل بنفشه پیدا کردی؟»
سیخسیخی سرش را پایین انداخت. توی دلش آه کشید و فکر کرد که چه بگوید.
همان وقت در زدند. بچّهموشها آمده بودند گلها را به سیخسیخی پس بدهند. یکیشان گفت: «چرا به ما نگفتی «نه»؟ چه خوب شد که کلاغ به ما گفت گلها را برای چی میخواستی!»
یکی دیگر پرسید: «حالا به ما تعارف نمیکنی بیاییم تو؟»
سیخسیخی خندید و گفت: «نه نه نه! من الآن کار دارم. مامانبزرگم هم باید دمکرده بخورد و بخوابد. فردا بیایید!»
بچّهموشها خندیدند و گفتند: «چه زود یاد گرفتی «نه» بگویی! پس خداحافظ تا فردا!»
ارسال نظر در مورد این مقاله