علی باباجانی
مامان من پرستار است. بعضی شبها خانه نیست. او من و بابا را تنها میگذارد و به بیمارستان میرود تا مراقب بیمارها باشد.
یک شب دلم برای مامان تنگ شد. به بابا گفتم: «کاش مامان پرستار نبود و الآن پیش ما بود!»
بابا کنارم خوابید و یک قصّه تعریف کرد. گفت: «در کربلا وقتی که امام حسین(ع) و یارانش شهید شدند، زنها و بچّهها تنها شدند و دشمن آنها را اسیر کرد. بچّهها خیلی از دشمن میترسیدند و گریه میکردند؛ امّا یک خانم مهربان با آنها بود که از بچّهها و زنها مراقبت میکرد. این خانم اسمش «زینب» و خواهر امام حسین(ع) بود. حضرت زینب(س) خیلی رنج کشیده بود. برادرها و پسرهایش در کربلا شهید شده بودند؛ ولی او مثل یک قهرمان مواظب بچّهها بود. از آنها مراقبت میکرد. کار او مثل پرستارها بود. او از بیمارها هم پرستاری میکرد تا آنها آرام باشند و غم و ناراحتی را فراموش کنند.»
بابا دستی به سرم کشید و گفت: «مامانِ تو هم کارش خیلی مهم و بزرگ است. او مثل حضرت زینب(س) مواظب بیماران است. بیماران هم او را دعا میکنند. باید قدر مامان را بدانی!»
وقتی صبح شد، بابا مرا به مغازه برد و برای مامان هدیه خرید. گفت: «امروز روز پرستار است. باید این روز را به مامان تبریک بگوییم.»
با هدیه به خانه آمدیم. مامان تازه رسیده بود. هدیه را به او دادم و گفتم: «روزت مبارک مامان خوبم!»
مامان مرا بغل کرد و بوسید. بوسش خیلی به من چسبید.
ارسال نظر در مورد این مقاله