زینب علیزادهلوشابی
من یک بابای خوب دارم. او از سرکار که برمیگردد، با من بازی میکند. مامان میگوید: «بابا کار میکند تا ما زندگی بهتری داشته باشیم.» این یعنی بابا پول درمیآورد تا بتواند برایم لباسهای خوب، خوراکیهای خوشمزّه و اسباببازیهای قشنگ بخرد. با بابا کلّی بازی میکنیم؛ بازیهایی که هیچکسِ دیگر به غیر از بابا بلد نیست، حتّی مامان. بابا وسط بازی میخندد و مرا بوس میکند.
بعضی وقتها هم مرا به پارک یا شهربازی میبرد. وقتی بابا پیش من هست، از هیچ چیزی توی این دنیا نمیترسم.
من خوشحالم که یک بابای خوب دارم. او یکی از نعمتهای خداست. وقتی بابا خواب است، سروصدا نمیکنم؛ وقتی خسته از سرکار برمیگردد، اذیّتش نمیکنم. هر روز چیزهای خوب و تازه یاد میگیرم تا بابا خوشحال بشود و به من افتخار کند. با این کارها از خدا تشکّر میکنم که نعمتِ بزرگی مثل بابا به من داده است.
ارسال نظر در مورد این مقاله