سیدمحمد مهاجرانی
سلام! من یک هواپیمای کوچکم و اسمم «هوپی» است. توی آسمانِ آبیِ خدای مهربان مثل کبوتر پَر میزنم و به همهجای ایرانِ عزیز، سر میزنم. من هم مثل شما خاطرهنویسی را دوست دارم.
فصل زمستان رسیده است.
دیروز که اوّل زمستان بود، از شهر اردبیل پروازم را شروع کردم و به طرف شهر بندرعباس رفتم.
جایتان خالی... چه سفر رنگارنگی!
در استان اردبیل، هوا سرد بود و زمین و آسمان، سفید.
آسمان روی درختها، خانهها و بچّهها، برف شادی میپاشید.
بچّهها آدمبرفی درست میکردند.
وسط ایران که رسیدم، سوز و سرما کمتر شد. هوا بارانی بود.
برگهای زرد، نارنجی و زرشکی، بوستانها و خیابانها را رنگارنگ کرده بودند.
آسمان، روی خانهها، خیابانها، کوچهها و بچّهها با آبپاش بزرگش، آب میپاشید.
وقتی به بندرعباس رسیدم آنقدر تعجّب کردم که نگو! مردم توی زمینهای کشاورزی کار میکردند و بچّهها با مترسکها بازی میکردند.
با خودم گفتم: «خدای خوب، ایرانِ عزیز ما چه سرزمین جالبی است!
بچّههای شمال، آدمبرفی بازی میکنند و بچّههای جنوب، مترسکبازی!»
ارسال نظر در مورد این مقاله