فریبرز لرستانی«آشنا»
عروسک من، یک پسرکوچولوست که یک چتر روی سرش گرفته است. من میپرسم: «پسرکوچولو! کجا میروی؟»
پسرکوچولو میگوید: «باران میآید. میروم تا هر کی چتر ندارد، بیاید زیر چتر من.»
من با خوشحالی میگویم: «چه بارانی! چه بارانی! میخواهم بیایم زیر چترت.»
پسرکوچولو لبخند میزند و میگوید: «بدو بیا.»
من فوری زیر چتر میروم و با صدای بلند میخندم.
مادرم ما را نگاه میکند و میپرسد: «شما دوتا کجا میروید؟»
پسرکوچولو باز میگوید: «باران میآید. میروم تا هر کی چتر ندارد، بیاید زیر چتر من.»
مادر با خوشحالی میگوید: «چه بارانی! چه بارانی! میخواهم بیایم زیر چترت.»
پسرکوچولو با مهربانی ما را نگاه میکند و با لبخند میگوید: «حالا با هم میرویم تا هر که چتر ندارد، بیاید زیر چتر ما.»
بعد سهتایی با صدای بلند میخندیم.
ارسال نظر در مورد این مقاله