سیدمحمد مهاجرانی
سلام! من یک هواپیمای کوچکم و اسمم «هوپی» است. توی آسمان آبیِ خدای مهربان مثل کبوتر پر میزنم و به همهجای ایرانِ عزیز، سر میزنم. من هم مثل شما خاطرهنویسی را دوست دارم.
دیروز از بالای جنگلهای گلستان عبور میکردم.
میخواستم از جنگلهای گلستان به جنگلهای گیلان بروم.
هر درختی برگهای زرد و زیبای خود را روی زمین میانداخت.
چه منظرهی زیبایی!
درختها مثل بچّههای کلاس، زمین را با برگهای زرد و زرشکی و قهوهای نقّاشی میکردند.
در دلم گفتم: «خدای خوبمان چه دنیای زیبایی به ما هدیه داده و چه ایرانِ زیبایی!»
در بهار همهجا شکوفهباران است و در تابستان، گلباران.
در پاییز همهجا برگباران است و در زمستان برفباران!
ارسال نظر در مورد این مقاله