محمدرضا شمس
یک قابلمه بود که پیر شده بود. پیر و زمینگیر شده بود. یک روز قابلمه به ملاقه و دیگ و دیگچه گفت: «حالا وقتشه. مرا ببرید توی باغچه بکارید!»
او را بردند و توی باغچه کاشتند. کودش دادند، آبش دادند. آفتاب و مهتابش دادند. قابلمه سبز شد. از زیر خاک آمد بیرون. قد کشید. رفت بالا. شد یک درخت. شکوفه کرد. یک عالمه میوه داد. میوههایش مثل هندوانه بود. بازشان که میکردی، تویش پر از غذا بود؛ ماکارونی، پیتزا. آش رشته، چلوکباب، بادمجان. سبزیپلو با ماهی، فسنجان.
پرندهها آمدند. چرندهها آمدند. بچّهها آمدند. بزرگترها آمدند. میوههایش را چیدند. توی بشقابها کشیدند. سفره انداختند. دور هم نشستند و ملچ و ملوچ خوردند.
ارسال نظر در مورد این مقاله