تولّد نگین

10.22081/sn.2017.64903

تولّد نگین


لعیا اعتمادی

نگین به مادرش می‌گوید: «مامانی! شمع‌های روی کیکم را کی روشن می‌کنی؟ می‌خواهم با یلدا و زینب شمع‌ها را فوت کنم.»

مامان می‌گوید: «صبر کن دخترم! هنوز یکی از دوستانت نیامده. بگذار او بیاید، بعد شمع‌هایت را روشن می‌کنم.»

نگین با خودش فکر می‌کند که غیر از یلدا و زینب دوست دیگری ندارد. در همین لحظه صدای زنگ در بلند می‌شود. مامان می‌گوید: «آهان... این هم دوستت!» و می‌رود تا در را باز ‌کند.

مامان با ریحانه می‌آید. نگین از دیدن ریحانه خوش‌حال نمی‌شود؛ چون او با ریحانه قهر بود. مامان، ریحانه را کنار نگین می‌نشاند. ریحانه به صورت نگین نگاه می‌کند؛ امّا نگین صورتش را برمی‌گرداند.

مامان می‌گوید: «بچّه‌ها! امروز تولّد پیامبر(ص) و امام‌ جعفر صادق(ع) هم است؟» بعد برای بچّه‌ها تعریف می‌کند که پیامبر(ص) و امام جعفر صادق(ع) خیلی مهربان بودند.

حرف‌های مامان که تمام می‌شود، ریحانه و نگین به همدیگر نگاه می‌کنند. ریحانه می‌گوید: «مرا ببخش نگین! من نباید بدون اجازه، عروسک تو را برمی‌داشتم.»

نگین می‌گوید: «ریحانه‌جان! تو هم مرا ببخش. من نباید با تو قهر می‌کردم.»

مامان خوش‌حال می‌شود و شمع‌های روی کیک را روشن می‌کند.

CAPTCHA Image