خُرخُری
فریبرز لرستانی«آشنا»
من یک گربهی عروسکی دارم که اسمش «خُرخُری» است. عصر به خُرخُری گفتم: «بیا، میخواهم برایت یک شعر تازه بخوانم.»
خُرخُری دمش را تکان داد و با خوشحالی دوید. بعد روی پاهایم دراز کشید.
من خُرخُری را ناز کردم و برایش شعر «چشمه» را خواندم. توی شعر، چشمه قُلقُل آواز میخواند و ماهیهای قرمز روی دامن چشمه تاب میخورند.
وقتی شعرم تمام شد، دیدم خُرخُری از صدای قُلقُل چشمه خوابش برده است و با دیدن آن همه ماهیهای قرمز، لبخند میزند.
ارسال نظر در مورد این مقاله