10.22081/sn.2017.64777

خُرخُری

خُرخُری

فریبرز لرستانی‌«آشنا»

من یک گربه‌ی عروسکی دارم که اسمش «خُرخُری» است. عصر به خُرخُری گفتم: «بیا، می‌خواهم برایت یک شعر تازه بخوانم.»

خُرخُری دمش را تکان داد و با خوش‌حالی دوید. بعد روی پاهایم دراز کشید.

من خُرخُری را ناز کردم و برایش شعر «چشمه» را خواندم. توی شعر، چشمه قُل‌قُل آواز می‌خواند و ماهی‌های قرمز روی دامن چشمه تاب می‌خورند.

وقتی شعرم تمام شد، دیدم خُرخُری از صدای قُل‌قُل چشمه خوابش برده است و با دیدن آن همه ماهی‌های قرمز، لبخند می‌زند.

 

CAPTCHA Image