خیلی عجیب است!

10.22081/sn.2017.64775

خیلی عجیب است!


خیلی عجیب است!

سوسن طاقدیس

خدایا!

دیروز توی مهدکودک، بغل‌دستی‌ام آب‌رنگِ نقّاشی‌اش را روی لباس و دفترم ریخت.

خیلی عصبانی شدم. خودش آن‌قدر ترسیده بود که فقط مرا نگاه می‌کرد.

من هم داشتم فکر می‌کردم جواب مامان را چی بدهم.

می‌خواستم با او دعوا کنم. می‌خواستم به معلّم‌مان بگویم؛ ولی یاد تو افتادم.

دوستم خیلی ترسیده بود. گفتم: «عیبی ندارد... سعی کن بیش‌تر مواظب باشی.»

دوستم گفت: «ببخشید!»

امروز دوستم به من گفت: «از دیروز که مرا بخشیدی، بیش‌تر دوستت دارم.»

من خیلی تعجّب کردم؛ چون از دیروز که او را بخشیدم، من هم بیش‌تر دوستش دارم. خیلی عجیب است، مگر نه؟

CAPTCHA Image