بستنی و بخاری

10.22081/sn.2017.64577

بستنی و بخاری


بستنی و بخاری

محمدرضا شمس

یک بستنی بود سرمایی! لیس و لیس و لیس می‌لرزید. بخاری او را دید. دهانش آب افتاد. گفت: «بیا پیش من تا گرمت کنم‌م‌م‌م‌م!»

بستنی رفت پیشش. یواش یواش گرم شد. خوابش گرفت. سرش را گذاشت روی پای بخاری خوابید. وقتی بیدار شد، دیگر سردش نبود. به بخاری گفت: «خیلی ممنون که گرمم کردی!»

بخاری گفت: «خواهش می‌کنم‌م‌م‌م‌م‌م. خیلی خوش‌مزّه بوددددد!» و با زبانِ سرخش دور دهانش را لیسید.

CAPTCHA Image