به خاطر مدرسه
اکرم توکلی
- نوکنوکی! کجایی عزیزم؟
نوکنوکی بالهایش را بالا گرفت و دوید و رفت زیر سبد. او از سوراخهای سبد، ماماناردک را نگاه میکرد. ماماناردک گفت: «باید تو را به مرکز بهداشت مرغها ببرم تا واکسن بزنی. هنوز خیلی کار هست که باید برای مدرسه رفتنت انجام بدهی!»
نوکنوکی از زیر سبد گفت: «من نمیخواهم آمپول بزنم.»
ماماناردک گفت: «مگر نگفتی دوست داری به مدرسه بروی؟ همهی کلاس اوّلیها باید واکسن بزنند.»
نوکنوکی گفت: «آخه چرا باید آمپول بزنم؟ من که حالم خوب است!»
ماماناردک گفت: «آره، خوبی؛ امّا اگر بعداً مریض شدی، آنوقت چی؟»
نوکنوکی بالأخره از زیر سبد بیرون آمد و گفت: «فقط به خاطر مدرسه؛ ولی به خانم بهداشت بگو آمپول را یواش بزند.»
ماماناردک گفت: «باشد.»
مرکز بهداشت شلوغ بود. چندتا جوجه روی صندلی منتظر نشسته بودند. وقتی نوبت به نوکنوکی رسید، ماماناردک او را پیش خانمغازی برد. خانمغازی واکسن را آماده کرد و گفت: «جوجهجان! بالت را تکان نده؛ چون ممکن است سوزن بشکند. حالا پرهایت را کنار بزن!»
نوکنوکی سرش را برگرداند تا آمپول را نبیند. چشمهایش را هم بست و نوکهایش را محکم به هم فشار داد. سوزن که توی بالش فرو رفت، آرام کواک کواک کرد.
خانمغازی گفت: «پاشو، تمام شد. آن بالت را بگذار روی پنبه و فشار بده.»
ارسال نظر در مورد این مقاله