بازی جدید
رقیه ندیری
فوفو به میلاد گفت: «بیا با هم بازی کنیم!» میلاد گفت: «من بازی تکراری دوست ندارم.» و از اتاق رفت بیرون.
فوفو ناراحت شد. رفت توی لاکش و خوابید.
میلاد تلویزیون را روشن کرد. پسرکوچولوها را دید که سینه میزنند. یاد مهد کودک افتاد. قصّهی امروز دربارهی بچّههای کربلا بود.
تلویزیون را خاموش کرد. کنترل را برداشت و رفت به اتاقش. به عروسکها گفت: «میخواهم برای شما قصّه بگویم.» فوفو بیدار شد و خندید. خرسی گفت: «آخجان!» بیلی بیلی گوشهایش را تکان داد.
میلاد، عروسکها را چید روی زمین؛ کنترل را گرفت جلوی دهانش و قصّه را برای آنها تعریف کرد: «بچّهها در کربلا تشنه بودند. دشمن به آنها آب نمیداد و آنها را اذیّت میکرد...»
عروسکها با دقّت به قصّهی میلاد گوش دادند. آنها یک بازی جدید و حرفهای خوب یاد گرفتند.
ارسال نظر در مورد این مقاله