بازی جدید

10.22081/sn.2017.64568

بازی جدید


بازی جدید

رقیه ندیری

فوفو به میلاد گفت: «بیا با هم بازی کنیم!» میلاد گفت: «من بازی تکراری دوست ندارم.» و از اتاق رفت بیرون.

فوفو ناراحت شد. رفت توی لاکش و خوابید.

میلاد تلویزیون را روشن کرد. پسرکوچولوها را دید که سینه می‌زنند. یاد مهد کودک افتاد. قصّه‌ی امروز درباره‌ی بچّه‌های کربلا بود.

تلویزیون را خاموش کرد. کنترل را برداشت و رفت به اتاقش. به عروسک‌ها گفت: «می‌خواهم برای شما قصّه بگویم.» فوفو بیدار شد و خندید. خرسی گفت: «آخ‌جان!» بیلی بیلی گوش‌هایش را تکان داد.

میلاد، عروسک‌ها را چید روی زمین؛ کنترل را گرفت جلوی دهانش و قصّه را برای آن‌ها تعریف کرد: «بچّه‌ها در کربلا تشنه بودند. دشمن به آن‌ها آب نمی‌داد و آن‌ها را اذیّت می‌کرد...»

عروسک‌ها با دقّت  به قصّه‌ی میلاد گوش دادند. آن‌ها  یک بازی جدید و حرف‌های خوب یاد گرفتند.

CAPTCHA Image