مورچهی کوهنورد
سعیده موسویزاده
چند روزی بود که مورچه
از کوهی بالا میرفت
مورچهی قصّهی ما
تنهای تنها میرفت
تمام کوه سفید بود
یه کوه خیلی بلند
برفای چسبی چسبیش
شیرین شیرین مثل قند
رفت بالا و بالاتر
میخواست بشه قهرمان
یه کوهنورد کوچیک
تو مورچههای جهان
نَم نَم بارون گرفت
ولی نشد ناامید
به کوه سفت و شیرین
دست و پاهاش میچسبید
تا قلّه راه زیاد بود
ولی بازم راه افتاد
خدای مهربون هم
بهش دوباره جون داد
سه روز گذشت و آخر
به قلّهی کوه رسید
یه مورچهی قهرمان
اون بالا داشت میخندید
از توی کولهپشتیش
پرچمشو درآورد
با دستای کوچیکش
پرچمشو بالا برد
فردای اون روز نوشت
روزنامهی مورچهها:
«یه مورچهی قهرمان
گرفت مدال طلا
این کوهنورد بالا رفت
از کوه خیلی بلند
پرچم ما رو هم کاشت
رو قلّهی کلهقند»
ارسال نظر در مورد این مقاله