فیل و بچّه

10.22081/sn.2017.64323

فیل و بچّه

طاهره خردور

فیل و بچّه با هم دوست بودند. یک روز فیل به بچّه گفت: «دندانم درد می‌کند. می‌شود توی دهانم را نگاه کنی؟»

بچّه توی دهان فیل را دید. یک عالمه پوست نارگیل توی دهانش بود. بچّه همه‌ی پوست‌ نارگیل‌ها را از توی دهان فیل درآورد.

فیل گفت: «آخیش، راحت شدم.» بعد هم خندید.

یک کم گذشت، فیل دوباره به بچّه گفت: «گوشم درد می‌کند. می‌شود توی گوشم را نگاه کنی؟»

بچّه توی گوش فیل را دید. یک عالمه عنکبوت توی گوشش تار بسته بودند. بچّه با دستمالش، گوش فیل را تمیز کرد.

فیل گفت: «آخیش، راحت شدم.» بعد هم گوش‌هایش را مثل بادبزن تکان داد.

یک کم دیگر گذشت. بچّه خمیازه‌ای کشید. بعد به فیل گفت: «زود بگو دیگر کجایت درد می‌کند که من خوابم می‌آید!»

فیل خندید و گفت: «بچّه‌کوچولو! دکتر عزیز من! بازی تمام شد.» بعد با خرطومش بچّه را روی پشتش گذاشت و برد به خانه تا بخوابد.

CAPTCHA Image