صبحانه‌ی کلاغی

10.22081/sn.2017.64182

صبحانه‌ی کلاغی


صبحانه‌ی کلاغی

منصوره عرب‌خراسانی

یک روز صبح زود مامان‌کلاغه رفت تا رسید به درخت گردو. مامان‌کلاغه پر و پر و پر زد. به هر کدام از شاخه‌هایش سر زد. بعد شروع کرد به چیدن گردوها.

مامان‌کلاغه گفت: «یه قارتا، دو قارتا، سه قارتا! فکر کنم برای صبحانه‌ی جوجه‌ام زاغچه کافی باشد.»

بعد به لانه‌اش رفت. بنگ و بنگ و بنگ با یک تکّه‌سنگ شروع به شکستن گردوها کرد. زاغچه را هم صدا کرد.

مامان‌کلاغه نان و پنیر و گردو را پیش زاغچه آورد؛ امّا زاغچه صبحانه‌اش را نخورد.

مامان‌کلاغه گفت: «ای قار! ای بی‌قار! پس حدّاقل نون و پنیرت را بردار. توی کوله‌پشتی‌ات بذار.»

زاغچه از لانه‌اش بیرون رفت. کم‌کم بقیّه‌ی جوجه‌کلاغ‌ها از توی باغ‌ها بیرون آمدند. آن‌ها هر روز کنار رودخانه جمع می‌شدند تا با هم به مدرسه بروند. یکی از جوجه‌کلاغ‌ها گفت: «ای دوستان! دوست‌های مهربان! بیایید تا مدرسه مسابقه بدهیم.»

همه‌ی جوجه‌کلاغ‌ها گفتند: «بله کلاغ‌جان! قار و قار و قار می‌شمریم سه بار. کلاغی برنده است که زودتر به مدرسه برسد.»

کلاغ‌ها قار و قار و قار تا سه شمردند. بعد شروع به پرواز کردند.

امّا همان اوّل مسابقه، زاغچه سرش گیج رفت، شکمش قار و قور کرد و نتوانست خوب بال بزند.

یاد نان و پنیر توی کوله‌اش افتاد. لقمه‌اش را برداشت، شروع کرد به خوردن. گفت: «اگر صبحانه‌ام را خورده بودم، حالا کی برنده بود؟ من!»

CAPTCHA Image