فسقلی و کیک گنده

10.22081/sn.2017.64179

فسقلی و کیک گنده


فسقلی و کیک گنده

لاله جعفری

سیب فسقلی توی یخچال زندگی می‌کرد. فسقلی یخچالش را خیلی دوست داشت. روزها توی آن قِل‌بازی می‌کرد. می‌پرید روی طبقه‌ها و بالا و پایین می‌رفت. شب که می‌شد، یک گوشه‌اش می‌نشست و لالا می‌کرد.

یک روز صبح که فسقلی بیدار شد، دید توی یخچالش نیست. به جای یخچال، روی یک کیک‌ گنده است. فسقلی ناراحت شد. تندی خواست قِل بخورد و برگردد پیش یخچالش؛ امّا کیک ‌گنده او را محکم گرفته بود.

فسقلی گفت: «هی، ولم کن! چرا من را آوردی این‌جا؟ من یخچالم را می‌خواهم.»

کیک ‌گنده گفت: «همین‌جا خوب است. ببین چه بوی خوبی می‌دهم! ببین چه شیرین و گرم و نرمم!»

فسقلی، کیک ‌گنده را بو کرد. یک ذرّه از آن را مزّه کرد. بعد گفت: «آره، خوش‌بو و خوش‌مزّه‌ای. خیلی هم گرم و نرمی! امّا من یخچالم را خیلی دوست دارم. من یخچالم را می‌خواهم. بگذار بروم!»

کیک‌ گنده محکم‌تر فسقلی را چسبید و گفت: «نه! اگر بروی، من دیگر کیک سیب نیستم، فقط یک کیک ساده می‌شوم. نه! نمی‌گذارم بروی.»

فسقلی ساکت شد. دیگر هیچی حرف نزد. به جای حرف زدن، خوب فکر کرد. بعد هر چی زور داشت، جمع کرد. یک، دو، سه گفت تا بپّرد بیرون؛ امّا زور کیک بیش‌تر بود و نتوانست بپّرد.

کیک‌ گنده خندید و گفت: «الکی زور نزن! این‌جا بهترین جاست.»

فسقلی گفت: «نخیر! من یخچالم را خیلی دوست دارم و می‌روم پیشش.» و دوباره خوب فکر کرد. بعد یکهو سرجایش وول خورد. هی وول خورد. وول و وول کیک ‌گنده را قلقلک داد. کیک ‌گنده قلقلکش شد. خنده‌اش گرفت. فسقلی هم بیش‌تر قلقلکش داد. کیک گنده دیگر طاقت نیاورد. یک‌دفعه پوف... از خنده ترکید. فسقلی هم تالاپ افتاد بیرون و قِل قِل رفت توی یخچالش. یخچال خوش‌حال شد. تندی درش را بست. کیک ‌گنده هم یک کیک ساده شد.

CAPTCHA Image