حبّهی انگور کجاست؟
هاجر زمانی
مامانبُزی چندتا بشقاب علف تازه روی میز گذاشت. بعد بچّههایش را صدا زد. شنگول و منگول آمدند؛ ولی حبّهی انگور نیامد. مامانبُزی نگران شد. به شنگول و منگول گفت: «شما غذایتان را بخورید تا من بروم دنبال حبّهی انگور.»
مامانبُزی توی کمد را گشت، زیر تخت، توی حیاط؛ امّا حبّهی انگور نبود که نبود! با خودش گفت: «نکند آقاگرگه حبّهی انگور را گول زده و برده!»
مامانبّزی بدو رفت دمِ خانهی آقاگرگه. داد زد: «گرگ بدجنس! زود باش حبّهی انگورم را پس بده.»
گرگه میخواست ناهار بخورد. تا صدای مامانبُزی را شنید، تندی بشقاب غذایش را قایم کرد. بعد سرش را از پنجره بیرون داد و گفت: «چی میگویی مامانبُزی؟ من همین حالا ناهار خوردم؛ یک مرغ چاق و چلّه. چیکار به حبّهی انگور تو دارم؟ باور نداری، بیا توی خانهام را ببین.»
مامانبُزی خانهی آقاگرگه را گشت؛ امّا حبّهی انگور نبود. بشقاب هویج و گوجهی گرگه را دید. خندهاش گرفت و گفت: «این مرغ چاق و چلّه است که میگفتی؟» بعد از گرگه معذرتخواهی کرد و تندی برگشت خانه.
مامانبزی دوباره گشت. صدایی به گوشش خورد. گوشهایش را تیز کرد. صدا از توی انبار علفها بود. رفت آنجا. چی دید؟ حبّهی انگور را دید که نشسته بود و داشت بازی میکرد. تبلت را از دست حبّهی انگور گرفت. حبّهی انگور تازه مامانش را دید. تندی پرید بالا. گفت: «چی شده مامان؟ داشتم بازی میکردم!»
صدایی آمد: «قارقور...» صدا از شکم حبّهی انگور بود. مامانبُزی خندهاش گرفت، گفت: «ببین شکمت هم فهمیده ظهر شده!»
حبّهی انگور سرش را پایین انداخت: «معذرت میخوام مامان!»
مامانبُزی خندید و گفت: «باشد... میبخشم، به شرطی که دیگر تکرار نکنی!»
ارسال نظر در مورد این مقاله