گیرهی طلایی
اکرمسادات هاشمیپور
کنار باغچه تو حیاط
با حوصله قدمزنون
جارو میزد کلشکلش
مامانبزرگ مهربون
رها بودن کنار حوض
برگای زرد شاخهها
با جاروی مامانبزرگ
میپریدن توی هوا
با دیدنِ مامانبزرگ
همه باهم میخندیدن
سوار جارو میشدن
دور و برش میرقصیدن
یکی از اون برگای زرد
دلش میخواست که پا بشه
واسه موی سفید اون
یه گیرهی طلا بشه
ارسال نظر در مورد این مقاله