من و عروسکم
قورقوری
تصویرگر: سمیه بیدگلی
فریبرز لرستانی«آشنا»
صبح، عروسکم قورقوری هی اینطرف و آنطرف میپرید و قورقور میکرد. من پرسیدم: «قورقوری! چرا اینقدر خوشحالی؟»
قوقوری با چشمهای گردش مرا نگاه کرد. لبخند زد و گفت: «بابابزرگ میخواهد به خانهی ما بیاید.»
گفتم: «اگر بابابزرگت بیاید چهکار میکنی؟»
قورقوری گفت: «لُپهایش را میبوسم.»
گفتم: «بعد چهکار میکنی؟»
قورقوری گفت: «توی بغلش میپرم و برایش قورقور آواز میخوانم. تازه! موهای سفیدش را ناز میکنم.»
من گفتم: «قورقوری! وقتی بابابزرگت بیاید، به او میگویم چقدر دوستش داری!»
قورقوری ایستاد. چشمهایش گردتر شد. پرید توی بغل من و با خوشحالی فریاد زد: «آفرین به تو!»
ارسال نظر در مورد این مقاله