من و عروسکم

10.22081/sn.2017.63904

من و عروسکم


من و عروسکم

قورقوری

تصویرگر: سمیه بیدگلی

فریبرز لرستانی«آشنا»

صبح، عروسکم قورقوری هی این‌طرف و آن‌طرف می‌پرید و قورقور می‌کرد. من پرسیدم: «قورقوری! چرا این‌قدر خوش‌حالی؟»

قوقوری با چشم‌های گردش مرا نگاه کرد. لبخند زد و گفت: «بابابزرگ می‌خواهد به خانه‌ی ما بیاید.»

گفتم: «اگر بابابزرگت بیاید چه‌کار می‌کنی؟»

قورقوری گفت: «لُپ‌هایش را می‌بوسم.»

گفتم: «بعد چه‌کار می‌کنی؟»

قورقوری گفت: «توی بغلش می‌پرم و برایش قورقور آواز می‌خوانم. تازه! موهای سفیدش را ناز می‌کنم.»

من گفتم: «قورقوری! وقتی بابابزرگت بیاید، به او می‌گویم چقدر دوستش داری!»

قورقوری ایستاد. چشم‌هایش گردتر شد. پرید توی بغل من و با خوش‌حالی فریاد زد: «آفرین به تو!»

CAPTCHA Image