مرتضی دانشمند
خانم ملکی یک قالیچهی کوچک توی کلاس انداخت و از بچّهها پرسید: «کی بلده نماز بخونه؟»
لیلا کوچکتر از همه بود. گفت: «من بلدم بخونم. بخونم؟»
خانم گفت: «بخون عزیزم!»
لیلا روی قالیچه ایستاد و گفت: «اوّل میایستیم، دستامونا پهلوی گوشهامون میبریم و میگیم: الله اکبر. بعد میگیم: بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیِم... بعد دولّا میشیم و میگیم: سُبحَان رَبّیَ العَظیمِ و بِحَمدِه.»
یکی از بچّهها گفت: «مگه ما کاغذیم که دولّا بشیم؟»
بچّهها خندیدند.
خانم گفت: «نه عزیزم! دولّا میشیم، یعنی خم میشیم.»
لیلا گفت: «بعد بلند میشیم، بعد هم میخوابیم، بعد میشینیم و دوباره میخوابیم.»
خانم گفت: «دختر گلم! تو نماز که نمیتونیم بخوابیم!»
لیلا گفت: «چرا، ما همیشه توی نماز میخوابیم.»
خانم گفت: «آخه چهطوری توی نماز میخوابید؟»
لیلا روی قالیچه نشست، سرش را روی مُهر گذاشت و گفت: «اینطوری.»
خانم گفت: «آهااااااااااان! پس اینطوری؛ ولی اینکه خوابیدن نیست.» بعد از بچّهها پرسید: «اگه گفتید به این چی میگن؟»
اگر میخواهی بدانی به این کار چه میگویند، این حرفها را به هم وصل کن:
س ج د ه
ارسال نظر در مورد این مقاله