مثل زولبیاهای توی بشقاب

10.22081/sn.2017.63836

مثل زولبیاهای توی بشقاب


 

سیده‌فاطمه موسوی

بوی قورمه‌سبزی همه‌جای خانه را پر کرده. دلم ضعف می‌رود. وای که چه‌قدر گرسنه‌ام! می‌پرسم: «مامان، چه‌قدر تا افطار مانده؟»

مامان به ساعت نگاه می‌کند: «دَه دقیقه.» بعد به مامان‌بزرگ می‌گوید: «اصلاً فکرش را هم نمی‌کردم بتواند. من که پنج‌ساله بودم، هر پنج دقیقه گرسنه می‌شدم و یک چیزی می‌خوردم!»

مامان‌بزرگ می‌خندد و صورتم را می‌بوسد: «قربان نوه‌ی گلم بروم!»

من امروز روزه گرفته‌ام؛ روزه‌ی کلّه‌گنجشکی. مامان می‎‌گوید این روزه‌ی بچّه‌هاست؛ یعنی صبح بلند می‌شوی، مثل مامان و باباها سحری می‌خوری، بعد تا ظهر چیزی نمی‌خوری، آن‌وقت ناهار می‌خوری و دیگر تا موقع افطار، چیزی نمی‌خوری.

مامان دارد سبزی‌ها و زولبیاها را توی سفره می‌گذارد. چه‌قدر این زولبیاها قشنگ و طلایی هستند! حتماً خیلی هم خوش‌مزّه‌اند.

مامان چشمکی به من می‌زند و می‌گوید: «دو دقیقه بیش‌تر نمانده؛ امّا اگر دوست داری می‌توانی زولبیا بخوری.»

من هم چشمکی می‌زنم و می‌گویم: «نه، من روزه‌ام. الآن اذان می‌گویند.»

صدای اذان که می‌آید، یک زولبیا برمی‌دارم و یک گاز بزرگ به آن می‌زنم. وای که چه شیرین و خوش‌مزّه است!

مامان‌بزرگ یک بسته‌ی کادوشده کنارم می‌گذارد: «این هم هدیه‌ی اوّلین روزه‌ی دختر گلم. قبول باشد!»

هدیه‌ی مامان‌بزرگ یک روسری طلایی قشنگ است؛ مثل زولبیاهای توی بشقاب.

CAPTCHA Image