سیدهفاطمه موسوی
بوی قورمهسبزی همهجای خانه را پر کرده. دلم ضعف میرود. وای که چهقدر گرسنهام! میپرسم: «مامان، چهقدر تا افطار مانده؟»
مامان به ساعت نگاه میکند: «دَه دقیقه.» بعد به مامانبزرگ میگوید: «اصلاً فکرش را هم نمیکردم بتواند. من که پنجساله بودم، هر پنج دقیقه گرسنه میشدم و یک چیزی میخوردم!»
مامانبزرگ میخندد و صورتم را میبوسد: «قربان نوهی گلم بروم!»
من امروز روزه گرفتهام؛ روزهی کلّهگنجشکی. مامان میگوید این روزهی بچّههاست؛ یعنی صبح بلند میشوی، مثل مامان و باباها سحری میخوری، بعد تا ظهر چیزی نمیخوری، آنوقت ناهار میخوری و دیگر تا موقع افطار، چیزی نمیخوری.
مامان دارد سبزیها و زولبیاها را توی سفره میگذارد. چهقدر این زولبیاها قشنگ و طلایی هستند! حتماً خیلی هم خوشمزّهاند.
مامان چشمکی به من میزند و میگوید: «دو دقیقه بیشتر نمانده؛ امّا اگر دوست داری میتوانی زولبیا بخوری.»
من هم چشمکی میزنم و میگویم: «نه، من روزهام. الآن اذان میگویند.»
صدای اذان که میآید، یک زولبیا برمیدارم و یک گاز بزرگ به آن میزنم. وای که چه شیرین و خوشمزّه است!
مامانبزرگ یک بستهی کادوشده کنارم میگذارد: «این هم هدیهی اوّلین روزهی دختر گلم. قبول باشد!»
هدیهی مامانبزرگ یک روسری طلایی قشنگ است؛ مثل زولبیاهای توی بشقاب.
ارسال نظر در مورد این مقاله