جوجو

10.22081/sn.2017.63713

جوجو


 

فریبرز لرستانی «آشنا»

صبح، یک کبوتر آمد پشت پنجره. داداش‌کوچولوی من با خوش‌حالی جیغ کشید و گفت: «جوجو، جوجو...»

من خندیدم و گفتم: «کوچولو! این کبوتر است، جوجو نیست.»

داداش‌کوچولویم عصبانی شد. جیغ کشید و باز گفت: «جوجو، جوجو...»

کبوتر با مهربانی او را نگاه کرد. به شیشه‌ی پنجره نوک زد؛ یعنی: کوچولو! تو درست می‌گویی. من جوجه هستم. داداش‌کوچولویم خوش‌حال شد. دست زد و خندید.

من هم خندیدم. او را بوسیدم و گفتم: «تو هم جوجوی منی!»

CAPTCHA Image