فریبرز لرستانی «آشنا»
صبح، یک کبوتر آمد پشت پنجره. داداشکوچولوی من با خوشحالی جیغ کشید و گفت: «جوجو، جوجو...»
من خندیدم و گفتم: «کوچولو! این کبوتر است، جوجو نیست.»
داداشکوچولویم عصبانی شد. جیغ کشید و باز گفت: «جوجو، جوجو...»
کبوتر با مهربانی او را نگاه کرد. به شیشهی پنجره نوک زد؛ یعنی: کوچولو! تو درست میگویی. من جوجه هستم. داداشکوچولویم خوشحال شد. دست زد و خندید.
من هم خندیدم. او را بوسیدم و گفتم: «تو هم جوجوی منی!»
ارسال نظر در مورد این مقاله