سیدمحمد مهاجرانی
«0» ناراحت و غمگین روی سنگی نشسته بود. دانهدانه اشکهایش روی زمین میچکید.
«1»، صدای گریهی او را شنید. به سوی او رفت و کنارش ایستاد. با مهربانی اشکهای او را پاک کرد و گفت: «چرا گریه میکنی؟»
«0» گفت: «من هیچ ارزشی ندارم. بچّهها هر وقت چیزی میخرند، اسم مرا نمیبرند؛ مثلاً میگویند یک بستنی، دوتا کلوچه، سهتا سیب؛ امّا هیچوقت نمیگویند صفر تا بستنی!»
«1» لبخند زد و گفت: «ناراحت نباش! اگر سمت چپ من بایستی، ما دوتایی «10» میشویم؛ یعنی از 2، 3، 4 و حتّی از عدد 9 هم بزرگتر!»
تعجب کرد و با خوشحالی گفت: «چه جالب!» بعد قِل خورد و سمت چپ «1» ایستاد و دوتایی شدند «10».
ارسال نظر در مورد این مقاله