صفرِ غمگین!

10.22081/sn.2017.63709

صفرِ غمگین!


 

 سیدمحمد مهاجرانی

«0» ناراحت و غمگین روی سنگی نشسته بود. دانه‌دانه اشک‌هایش روی زمین می‌چکید.

«1»، صدای گریه‌ی او را شنید. به سوی او رفت و کنارش ایستاد. با مهربانی اشک‌های او را پاک کرد و گفت: «چرا گریه می‌کنی؟»

«0» گفت: «من هیچ ارزشی ندارم. بچّه‌ها هر وقت چیزی می‌خرند، اسم مرا نمی‌برند؛ مثلاً می‌گویند یک بستنی، دوتا کلوچه، سه‌تا سیب؛ امّا هیچ‌وقت نمی‌گویند صفر تا بستنی!»

«1» لبخند زد و گفت: «ناراحت نباش! اگر سمت چپ من بایستی، ما دوتایی «10» می‌شویم؛ یعنی از 2، 3، 4 و حتّی از عدد 9 هم بزرگ‌تر!»

تعجب کرد و با خوش‌حالی گفت: «چه جالب!» بعد قِل خورد و سمت چپ «1» ایستاد و دوتایی شدند «10».

CAPTCHA Image