سلام

10.22081/sn.2017.63708

سلام


 

طاهره خردور

فسقلی از خواب بلند شد. تا آمد به مامانش سلام کند، گفت: «صبحانه حاضر است؟» مامان با تعجّب به او نگاه کرد.

فسقلی رفت به بابا سلام کند؛ اما به جای سلام خمیازه‌ای کشید و گفت: «صبح بخیر!»

فسقلی نشست صبحانه خورد. مامان و بابا گفتند: «امروز سلام یادت رفت!»

فسقلی خیلی ناراحت شد؛ امّا نمی‌دانست چرا نمی‌تواند سلام بگوید.

رفت توی حیاط. پدربزرگ داشت به گل‌ها آب می‌داد. تا آمد به پدربزرگ سلام کند، گفت: «خسته نباشی!»

پدربزرگ از زیر عینک، نگاهی به فسقلی کرد و خندید. بعد هم گفت: «سلامت باشی.»

دخترِ همسایه توی حیاط آمد. فسقلی تا او را دید، گفت: «تو می‌دانی چرا من نمی‌توانم سلام کنم؟»

دختر همسایه گفت: «نه! لطفاً برو آن‌طرف، می‌خواهم با عروسک‌هایم خاله‌بازی کنم.»

فسقلی تا اسمِ خاله‌بازی را شنید، یادش آمد که دیروز او هم با عروسک‌هایش خاله‌بازی می‌کرد. داشت به عروسک‌هایش «سلام کردن» یاد می‌داد. یادش آمد که سلامش را همان‌جا، جا گذاشته. بعد هم گفت: «خدایا! ممنونم که به یادم آوردی.» رفت و سلام را برداشت. بعد به مامان، بابا، پدربزرگ و دخترِ همسایه سلام کرد.

CAPTCHA Image