بوی بهشت

10.22081/sn.2017.63703

بوی بهشت


 

سیده‌فاطمه موسوی

من هر وقت دلم برای بهشت تنگ می‌شود، می‌روم توی بغل مادر؛ سرم را می‌گذارم روی شانه‌اش و تنش را بو می‌کنم. وای که چه‌قدر حالم خوب می‌شود!

حالا هم دلم برای بهشت تنگ شده. دوست دارم بروم سرم را بگذارم روی شانه‌اش؛ امّا مادر دارد نماز می‌خواند و دعا می‌کند. او نشسته و دارد یکی یکی همسایه‌ها را دعا می‌کند؛ امّا برای پدربزرگ، من، بابا، حسین و زینب، آخر از همه دعا می‌کند. برای خودش هم همین‌طور.

نمازش که تمام می‌شود، می‌روم کنارش می‌نشینم. مادر دستش را روی سرم می‌کشد. چه‌قدر این کارش را دوست دارم! چشم‌هایم را می‌بندم و می‌گویم: «مادرجان! چرا اوّل برای همه دعا کردی، بعد برای خودمان؟»

مادر می‌گوید: «پسرم، حسن‌جان! اوّل باید به فکر همسایه‌ها باشیم، بعد خودمان.»

مادر همیشه به فکر همه هست. سرم را می‌گذارم روی شانه‌اش و بو می‌کشم. بوی گل می‌آید؛ بوی بهشت.

CAPTCHA Image