10.22081/sn.2017.63563

گاو و قورباغه‌ها (ص 26)

گاو و قورباغه‌ها

فرشته رامشینی

در برکه‌ای زیبا، چند بچّه‌قورباغه‌ بازی می‌کردند.

آن روز گاو بزرگی به برکه آمد تا آب بخورد. او قورباغه‌های کوچولو را ندید.

قورباغه‌ها ترسیدند؛ چون تا به حال حیوانِ به این بزرگی ندیده بودند.

قورباغه‌ها با ترس گفتند: «مامان! وقتی نبودید، یک حیوانِ خیلی بزرگ به این‌جا آمد.»

مامان‌قورباغه برای آن‌که ترس بچّه‌ها بریزد، نفس عمیقی کشید. خودش را باد کرد و پرسید: «آن حیوان این‌قدر بزرگ بود؟»

بچّه‌ها گفتند: «نه مامان! بزرگ‌تر بود.»

مامان‌قورباغه هرچه خودش را بیش‌تر باد می‌کرد، بچّه‌ها می‌گفتند: «بزرگ‌تر!»

مامان‌قورباغه خیلی باد شده بود. دیگر نتوانست تحمّل کند. ناگهان مثل یک بادکنک به هوا رفت و روی زمین افتاد.

بچّه‌ها با تعجب به مادر نگاه کردند. بعد خندیدند و ترس را فراموش کردند. مامان‌قورباغه هم خندید.

CAPTCHA Image