مرتضی دانشمند
مامانِ لیلا، توی آشپزخانه تخممرغ میپخت. تخممرغ توی ماهیتابه جیلیز و ویلیز میکرد. لیلا با عروسکش بازی میکرد. مامان صدا زد: «لیلاجان!»
لیلا گفت: «هان!»
مامان با تعجّب پرسید: «هان؟»
لیلا گفت: «پس چی؟»
مامان گفت: «هان یعنی چی؟»
صدای بابا از توی اتاق آمد. مامان را صدا زد: «زهراجان!»
مامان گفت: «جان!»
لیلا گفت: «به بابا چی گفتی مامان، هان؟»
مامان گفت: «هان نه لیلاجان! بگو: بله مامانجان.»
لیلا گفت: «آهااااان.»
مامان گفت: «لیلاجان! تخممرغ آماده است. سفره را بینداز.»
لیلا گفت: «چشم مامانجان!»
مامان هم بابا را صدا زد: «چایی آماده است رضاجان!»
صدای بابا آمد: «چشم قربان! آمدم زهراجان!»
ارسال نظر در مورد این مقاله