بگو: جان، بله، قربان

10.22081/sn.2017.63560

بگو: جان، بله، قربان


مرتضی دانشمند

مامانِ لیلا، توی آشپزخانه تخم‌مرغ می‌پخت. تخم‌مرغ توی ماهی‌تابه  جیلیز و ویلیز می‌کرد. لیلا با عروسکش بازی می‌کرد. مامان صدا زد: «لیلاجان!»

لیلا گفت: «هان!»

مامان با تعجّب پرسید: «هان؟»

لیلا گفت: «پس چی؟»

مامان گفت: «هان یعنی چی؟»

صدای بابا از توی اتاق آمد. مامان را صدا زد: «زهراجان!»

مامان گفت: «جان!»

لیلا گفت: «به بابا چی گفتی مامان، هان؟»

مامان گفت: «هان نه لیلاجان! بگو: بله مامان‌جان.»

لیلا گفت: «آهااااان.»

مامان گفت: «لیلاجان! تخم‌مرغ آماده است. سفره را بینداز.»

لیلا گفت: «چشم مامان‌جان!»

مامان هم بابا را صدا زد: «چایی آماده است رضاجان!»

صدای بابا آمد: «چشم قربان! آمدم زهراجان!»

CAPTCHA Image