نی‌نی غول (ص 8)

10.22081/sn.2017.63554

نی‌نی غول (ص 8)


عباس عرفانی‌مهر

نزدیک عید بود. نی‌نی غول، دست مادرش را ول کرده بود؛ گم شده بود. تالاپ و تولوپ رفت و رفت تا به یک روستا رسید. یک خاله‌پیرزن جلوی خانه‌اش نشسته بود. از او پرسید: «مامانِ منو ندیدی؟»

خاله‌پیرزن گفت: «نه که ندیدم!»

نی‌نی غوله زد زیر گریه. چِک و چِک و چِک اشک ریخت. خاله‌پیرزن گفت: «خوشگلکم، غول‌غولکم، گریه نکن! الآن روستا رو آب می‌بر‌ه‌ها!»

نی‌نی غول گریه نکرد.

خاله‌پیرزن گفت: «نزدیک عیده. بیا بریم خونه‌ی من! سال که تحویل شد، با هم می‌ریم مامان‌غولی تو رو پیدا می‌کنیم.»

صدایی آمد. گرومب گرومب صدای پا آمد. کی بود، کی بود؟ مامان‌غوله بود. دوید و دوید، به خانه‌ی خاله‌پیرزن رسید. گفت: «کی بچّه‌ی منو برده؟»

نی‌نی غول فریاد زد: «مامان‌غولی! من خودم دستت رو وِل کردم و گم شدم. دنبالت دویدم؛ امّا تو رو ندیدم. به خونه‌ی خاله‌پیرزن رسیدم. خاله مهربونه. می‌خواست منو ببره خونه.»

مامان‌غوله گفت: «منم بیام؟»

خاله‌پیرزن گفت: «مهمون، حبیب خداست. بفرما!»

مامان‌غوله، نی‌نی غول و خاله‌پیرزن، همگی رفتند خانه‌ی خاله‌پیرزن تا سال جدید را با مهربانی آغاز کنند.

CAPTCHA Image