بابای خوب (ص ۴)

10.22081/sn.2017.63552

بابای خوب (ص ۴)


سیده‌فاطمه موسوی

من خیلی عسل و انجیر دوست دارم؛ هر دوتای‌شان شیرین و خوش‌مزّه هستند.

من یک نفر را هم دوست دارم. او هم ما را خیلی دوست دارد. اسمش امام علی(ع) است. امروز ما را جمع کرده تا از عسل‌ها و انجیرهایی که برایش آورده‌اند، به ما بدهد. همین که ظرف انجیر را می‌آورد، همه از خوش‌حالی جیغ می‌کشیم و بالا و پایین می‌پریم. او هم لبخند می‌زند و به همه‌ی ما انجیر می‌دهد.

من می‌روم کنارش و می‌گویم: «من بابا ندارم. شما بابای من باش!»

دستش را توی موهای سرم فرو می‌برد و پیشانی‌ام را می‌بوسد. احمد می‌دود طرف ما و می‌گوید: «نه، بابای من باش! بابای من!»

امام(ع) به احمد می‌گوید: «من بابای همه‌ی شما هستم.»

بچّه‌های دیگر هم دور ما جمع می‌شوند. امام(ع) همه‌ی ما را به نوبت روی زانویش می‌نشاند و به همه عسل می‌دهد. به‌به! چه‌قدر خوش‌مزّه و شیرین است!

آن‌قدر خوش می‌گذرد که دلم نمی‌خواهد به خانه بروم. به مادرم می‌گویم: «یک لحظه صبر کن!» بعد می‌دوم و صورت امام را می‌بوسم. او هم لبخند می‌زند.

CAPTCHA Image