زینب علیزادهلوشابی
من کتاب دارم. یکی نه، دوتا نه، پنجتا کتاب دارم. کتابهایم عکسهای قشنگی دارد. من با کتابهایم دوست هستم.
من نمیتوانم خودم کتاب بخوانم. شبها مامانم یکی از کتابهای قصّه را برمیدارد و برایم میخواند. آنقدر میخواند تا خوابم ببرد. خوشحالم که مامان خوبم برایم قصّه میخواند.
از بابای عزیزم ممنونم که برایم کتاب میخرد. از آقا و خانم نویسنده هم ممنونم که قصّهها و شعرهای قشنگ مینویسد تا ما بخوانیم.
خدایا! از تو بیشتر از همه ممنونم؛ چون بابا و مامان و نویسنده را آفریدی که برایم کتاب بخرند، کتاب بخوانند و کتاب بنویسند. کاشکی همهی بچّهها هم مثل من، کتابهای قشنگ داشته باشند!
ارسال نظر در مورد این مقاله