سعیده اصلاحی
مورچه اینطرف و آنطرف میدوید و دانهها را به لانه میبرد. خسته شد. ایستاد و نگاهی به اطراف انداخت. پرندهها را دید که به هر طرف که دلشان میخواست، پرواز میکردند.
با خودش گفت: «خوش به حال پرندهها! اگر من هم بال داشتم، میتوانستم یک عالمه دانه و غذا را به لانه ببرم.» بعد در آرزوی پرنده شدن، از یک درخت بالا رفت. روی بلندترین شاخه نشست.
با خودش گفت: «حالا که بال ندارم، بهتر است سوار یکی از این برگها شوم و پرواز کنم!»
همین که خواست به طرف برگ برود، باد تندی وزید و او را محکم هُل داد. اگر شاخه را محکم نمیگرفت، از بالا به پایین پرت میشد.
آنقدر ترسیده بود که حاضر نبود شاخه را وِل کند. به این فکر میکرد که: «اگر مورچهی کوچک و سبکی مثل من، بال هم داشته باشد، فایدهای ندارد؛ چون باد میتواند او را خیلی دورتر از لانهاش پرت کند یا به در و دیوار بکوبد.»
بعد در حالی که آرام و بااحتیاط از درخت پایین میآمد، نگاهی به آسمان انداخت و گفت: «خدایا! متشکّرم. چهقدر خوب است که مورچهها بال ندارند!»
ارسال نظر در مورد این مقاله