فریبرز لرستانی«آشنا»
وقتی من کفشهای مامان را پوشیدم، با آن به حیاط رفتم. کفشها صدا میدادند: «تَقتَق، تَقتَق.» من خیلی خوشحال شدم.
نزدیک درخت رفتم و با کفشها دوباره تَقتَق کردم. گنجشکه از لای شاخهها گفت: «کیه کیه در میزنه؟»
گفتم: «منم، خانم تَقتَقی.»
گنجشکه آمد جلوی شاخه و گفت: «وای! خوش اومدی.»
گفتم: «میای با هم کمی قدم بزنیم؟» گنجشکه گفت: «آره، میام.» بعد از روی درخت پایین پرید و با من قدم زد.
من برای گنجشکه آبنبات، عروسک و دوتا آدامس خریدم و تا شب با هم قدم زدیم.
وقتی میخواستیم برگردیم، گنجشکه گفت: «خداحافظ خانم تَقتَقی مهربان!»
من هم از او خداحافظی کردم و تَقتَق به خانه رفتم.
ارسال نظر در مورد این مقاله