بازی چه خوبه! (ص 8)

10.22081/sn.2017.63471

بازی چه خوبه! (ص 8)


سپیده خلیلی

«خرطومی» از مامانش جدا نمی‌شد. هرجا مامان می‌رفت، دُم مامانش را می‌گرفت و دنبالش می‌دوید.

خرطومی تا حالا با هیچ بچّه‌ای بازی نکرده بود؛ برای همین، بلد نبود با بچّه‌ها بازی کند.

روزی خرطومی و مامانش از کنار برکه می‌گذشتند. دوتا بچّه‌میمون را دیدند که با هم بازی می‌کردند و می‌خندیدند. مامان گفت: «ببین بازی کردن چه خوبه! چه‌قدر به بچّه‌ها خوش می‌گذره! تو هم برو بازی کن.»

خرطومی دو قدم جلو رفت، یک قدم برگشت. مامانش اشاره کرد: «برو، برو!»

خرطومی دو قدم دیگر جلو رفت. وقتی برگشت، مامانش را ندید. مامان جایی رفته بود که او را نبیند.

خرطومی رفت پیش بچّه‌میمون‌ها. سرش را پایین انداخت و پرسید: «مرا هم بازی می‌دهید؟»

بچّه‌میمون‌ها جواب دادند: «به شرطی که بگذاری با خرطومت طناب‌بازی کنیم!»

خرطومی قبول کرد. میمون‌ها خرطومش را گرفتند و آن‌قدر طناب‌بازی کردند که خرطومِ خرطومی درد گرفت. خرطومی گفت: «بسه! من طناب‌بازی دوست ندارم. یک بازی دیگر بکنیم.»

بچّه‌میمون‌ها گفتند: «باشه. بیا  با دُمت تاب‌بازی کنیم.»

خرطومی قبول کرد. میمون‌ها به نوبت، به دُمش آویزان شدند و تاب خوردند؛ آن‌قدر که دُم خرطومی درد گرفت و گفت: «بسه! من طناب‌بازی دوست ندارم. بیایید یک بازی دیگر بکنیم.»

یک‌دفعه مامان خرطومی که از دور مواظب خرطومی بود، از راه رسید و گفت: «بیایید توپ‌بازی کنیم.» و زود با خرطومش یک میمون را برداشت، به طرف خرطومی انداخت و داد زد: «بگیرش و بیندازش برای من!»

خرطومی نتوانست او را بگیرد. افتاد زمین. مامان‌، میمون دوّمی را انداخت. خرطومی او را گرفت و برای مامان پرت کرد. غش‌غش خندید و گفت: «بیندازش، بیندازش. بازی چه خوبه!»

ولی مامان جواب داد: «نه، دیگر بس است. بازی وقتی خوب است که به همه‌ی هم‌بازی‌ها خوش بگذره.»

CAPTCHA Image