سپیده خلیلی
«خرطومی» از مامانش جدا نمیشد. هرجا مامان میرفت، دُم مامانش را میگرفت و دنبالش میدوید.
خرطومی تا حالا با هیچ بچّهای بازی نکرده بود؛ برای همین، بلد نبود با بچّهها بازی کند.
روزی خرطومی و مامانش از کنار برکه میگذشتند. دوتا بچّهمیمون را دیدند که با هم بازی میکردند و میخندیدند. مامان گفت: «ببین بازی کردن چه خوبه! چهقدر به بچّهها خوش میگذره! تو هم برو بازی کن.»
خرطومی دو قدم جلو رفت، یک قدم برگشت. مامانش اشاره کرد: «برو، برو!»
خرطومی دو قدم دیگر جلو رفت. وقتی برگشت، مامانش را ندید. مامان جایی رفته بود که او را نبیند.
خرطومی رفت پیش بچّهمیمونها. سرش را پایین انداخت و پرسید: «مرا هم بازی میدهید؟»
بچّهمیمونها جواب دادند: «به شرطی که بگذاری با خرطومت طناببازی کنیم!»
خرطومی قبول کرد. میمونها خرطومش را گرفتند و آنقدر طناببازی کردند که خرطومِ خرطومی درد گرفت. خرطومی گفت: «بسه! من طناببازی دوست ندارم. یک بازی دیگر بکنیم.»
بچّهمیمونها گفتند: «باشه. بیا با دُمت تاببازی کنیم.»
خرطومی قبول کرد. میمونها به نوبت، به دُمش آویزان شدند و تاب خوردند؛ آنقدر که دُم خرطومی درد گرفت و گفت: «بسه! من طناببازی دوست ندارم. بیایید یک بازی دیگر بکنیم.»
یکدفعه مامان خرطومی که از دور مواظب خرطومی بود، از راه رسید و گفت: «بیایید توپبازی کنیم.» و زود با خرطومش یک میمون را برداشت، به طرف خرطومی انداخت و داد زد: «بگیرش و بیندازش برای من!»
خرطومی نتوانست او را بگیرد. افتاد زمین. مامان، میمون دوّمی را انداخت. خرطومی او را گرفت و برای مامان پرت کرد. غشغش خندید و گفت: «بیندازش، بیندازش. بازی چه خوبه!»
ولی مامان جواب داد: «نه، دیگر بس است. بازی وقتی خوب است که به همهی همبازیها خوش بگذره.»
ارسال نظر در مورد این مقاله