سیدهفاطمه موسوی
عبدالله میگوید: «تو بابا نداری! بابایت توی جنگ شهید شده.»
من از این حرف عبدالله ناراحت میشوم، گریه میکنم و مینشینم کنار درِ خانه. یک نفر بالای سرم میایستد. سرم را بلند میکنم؛ پیامبر(ص) است.
میگویم: «دلم برای بابایم تنگ شده.»
پیامبر(ص) بغلم میکند، پیشانیام را میبوسد، دستش را بر سرم میکشد و میگوید: «دوست داری من به جای بابایت باشم؟»
او مهربان است؛ همیشه به ما سلام میکند، لبخند میزند، ما را میبوسد و به ما خرما و گردو میدهد.
سرم را تکان میدهم؛ یعنی بله، دوست دارم.
او مرا سوار اسبش میکند و کمی میگرداند. عبدالله دارد از لای درِ خانهیشان ما را نگاه میکند. حالا من هم یک بابای مهربان دارم.
ارسال نظر در مورد این مقاله