توپی و باغچه (ص 20 و 21)

توپی و باغچه

هاجر زمانی

توپی قلقلی شوت شد و افتاد تو باغچه؛ دلش امّا شد پرغصّه. این‌طرف را نگاه کرد، آن‌طرف را نگاه کرد، هیچ‌کس نبود حتّی مگس! توپی با خودش گفت: «دیگه تنها شدم، این‌جا بی‌دوست و هم‌زبون رها شدم!»

یکهو چی شد؟ از آسمان یک قطره اشک چکید روی صورتش. کی بود، چی بود؟ پروانه بود. یه قطره شبنم بود از برگ گل مریم.

پروانه زیرزیرکی، ریزریزکی خندید و گفت: «درست ببین، تنها نمون!»

توپی گیج و ویج شد؛ امّا چشم‌هایش را خوب باز کرد. یک کفشدوزک وسط گل نشسته بود. برای توپی دست تکان داد. شاخک‌هایش را نشان داد. روی گل کناری، کِرمی داشت هام و هام و هام می‌کرد. به توپی سلام می‌کرد. یک مورچه داشت بار می‌برد، دانه به انبار می‌کرد. تا توپی را دید، دانه‌اش را زمین گذاشت، روبوسی کرد.

کرم خاکی از توی خاک سرک کشید، به سر و رویش دستی کشید، گفت: «دالّی توپی!»

توپی خوش‌حال شد، صاحب یک جفت بال شد!

CAPTCHA Image