همراه پدر بزرگ (ص 10)، پدر بزرگ بچه ها (ص 11)

همراه پدر بزرگ (ص 10)، پدر بزرگ بچه ها (ص 11)


همراه پدربزرگ

فاطمه بختیاری

چراغ‌قوّه خیلی وقت در مغازه بود. کسی او را نمی‌خرید. دلش می‌خواست یک نفر او را بخرد. یک روز امام خمینی او را خرید و به خانه‌اش برد. چراغ‌قوّه با خودش گفت: «وای، چه پیرمرد مهربانی! شاید مرا برای نوه‌اش خریده. خدا کند نوه‌اش از من خوب مراقبت کند!»

چراغ‌قوّه روی تاقچه‌ی اتاق امام ماند تا این‌که شب شد. صدای پایی شنید. امام آمد. چراغ‌قوّه را برداشت و روشن کرد. نورش جلوی پای امام را روشن کرد.

امام آرام‌آرام به حیاط رفت تا کسی را از خواب بیدار نکند. چراغ‌قوّه، ماه را در آسمان دید. از دیدنِ ماه خیلی خوش‌حال شد.

امام در حیاط وضو گرفت و با چراغ‌قوّه برگشت. بعد توی اتاق، نمازِ شب خواند. از آن شب به بعد، چراغ‌قوّه همراه امام بود تا راهش را روشن کند و امام بتواند وضو بگیرد.

========

پدربزرگ بچّه‌ها

زهرا داوری

شکل پدربزرگمه

عکس‌شو دیدم تو کتاب

همین دیشب کتاب‌مو

ورق زدم تو رخت‌خواب

 

ریشِ سفید، ابروی پهن

عمّامه داشت با یک عبا

رفتم و زودی عکس‌شو

نشون دادم من به بابا

 

بابا منو بوسید و گفت:

«ایشون الآن پیش خداست

رهبر ایران عزیز

پدربزرگِ بچّه‌هاست»

CAPTCHA Image