کُلاه
افسانه شعباننژاد
یه روز کُلاهی داشتم
رو پلّه جاش گذاشتم
دوتا کلاغ رسیدن
کلاه من رو دیدن
این یکی گفت: «چه نرمه!»
اون یکی گفت: «چه گرمه!»
به جای دونه خوردن
کلاه من رو بردن
دویدم و دویدم
به اون دوتا رسیدم
کلاهمو با دعوا
گرفتم از کلاغا
کلاه من چه ماه بود
صورتی و سیاه بود
عکس یه گل رو اون بود
هدیهی خالهجون بود
دوباره اونو داشتم
روی سرم گذاشتم
کلاه سر جاش اومد
همراه گرماش اومد
به من چی گفت با گرماش؟
«خیلی مواظبم باش!»
ارسال نظر در مورد این مقاله