توپی و ستارهها
هاجر زمانی
توپی قلقلی لب پنجره به آسمان نگاه کرد، سلام به ستارهها و ماه کرد. با خودش گفت: «چی میشد که مثل ستاره تو آسمون میموندم؟»
توپی قلقلی پرید و پرید به ستارهها رسید. نشست روی یک ستاره، بعد از این ستاره به آن ستاره. پرید و ورجه وُرجه کرد. خودش را حسابی خسته کرد.
توپی تا صبح ستارهبازی کرد. ستارهها برایش چشمک میزدند.
توپی یواشیواش خوابش گرفت. از این ستاره به آن ستاره، قِل خورد و آمد پایین. همین که به زمین رسید، خوابید. خوابِ ستارهها را دید.
ارسال نظر در مورد این مقاله