کتاب
افسانه شعباننژاد
یه روز کتابی داشتم
یه گوشه جاش گذاشتم
بارون اومد تَرش کرد
اینور و اونورش کرد
باد های و های و هو رفت
کتاب من با او رفت
دویدم و دویدم
به اون دوتا رسیدم
من با او دعوا کردم
کتابو پیدا کردم
بیچاره خیلی خیس بود
به خونه بردمش زود
دستای من تابش داد
آسمون، آفتابش داد
خشک که شدن ورقهاش
گذاشتمش سر جاش
دیدم نگام میکنه
داره صدام میکنه
خشخش و خشخش میکرد
انگاری خواهش میکرد
به من چی گفت با صداش؟
«خیلی مواظبم باش!»
ارسال نظر در مورد این مقاله