ماهیکوچولو به خشکی رفت
ناصر نادری
ماهیکوچولو دوست داشت برود توی خشکی. سرش را از آب درآورد، نزدیک بود خفه شود. فوری سرش را کرد توی آب. گفت: «چی کار کنم، چی کار کنم؟»
هرچی فکر کرد، فایده نداشت. یکهو یک قورباغه دید که از خشکی آمد توی آب.
ماهیکوچولو توی دلش گفت: «وقتی قورباغه میره توی خشکی، من چرا نرم؟»
ماهیکوچولو به قورباغه گفت: «میشه منم برم توی خشکی؟»
قورباغه گفت: «چشمانت را ببند و سه بار بگو قور قور قوری قور قور قورا، بعد برو توی خشکی!»
ماهیکوچولو گفت: «آخ جان!»
بعد چشمانش را بست و سه بار گفت: «قور قور قوری قور قور قورا!»
بعد رفت توی خشکی. آفتاب خورد بهش. خوشش آمد. لَم داد کنار برکه. گفت: «برم یک کم بگردم.»
رفت و رفت تا رسید به چمنزار. چمنزار، سرسبز بود. دور چمنها لیز خورد. خوشش آمد. ماهیکوچولو جیغ زد و گفت: «وای که چه کیفی داره!»
یکهو دو تا چشم گِرد و گُنده و یک سبیل بلند، جلوی چشمانش دید. یک گربهی سیاه بود. گربه میو میو کرد و گفت: «بَهبَه! خواب میبینم یا بیدارم؟ تو ماهی هستی؟»
ماهیکوچولو ترسید. لرزید. الکی قور قور کرد و گفت: «نه، من قورباغهام! خودم را رنگ کردم!»
گربه هم گفت: «نه! قورباغه به این لیزی نیست.»
بعد چشمش را بست. دهانش را باز کرد تا ماهیکوچولو را یک لقمه بکند. ماهی لیز خورد و فرار کرد، پرید توی آب و یک نفس راحت کشید. گربه آمد کنار برکه و زُل زد به ماهی. حالا دیگر نمیتوانست او را بگیرد. ماهیکوچولو گفت: «آخیش! هیچ جا خانهی خود آدم نمیشود!»
ارسال نظر در مورد این مقاله