مامان من...
سیدسعید هاشمی
امروز توی مهد کودک دلم درد گرفت. نمیدانم برای چی؟ امّا خیلی درد میکرد. خانممربّی وقتی دید دارم گریه میکنم، آمد پیشم. دست روی دلم کشید و دلم را بوس کرد. بعد من فکر کردم دلم خوب شده است؛ امّا وسطهای زنگ، دوباره دلم درد گرفت. خانممربّی داشت برایمان قصّه میگفت. من داد زدم: «مامان! دلم دوباره درد گرفته.»
حواسم نبود که او مامانم نیست. بچّهها زدند زیر خنده. خودم هم خندهام گرفت. خانممربّی مرا برد توی آبدارخانه و یک استکان نبات داغ به من داد. وقتی به کلاس آمدیم، دلم خوبِ خوب شده بود. دیگر درد نمیکرد. خانممربّی صورتم را بوسید و گفت: «برو سر جایت بنشین.»
من رفتم نشستم و گفتم: «خیلی ممنون مامان!»
دوباره بهش گفتم مامان؛ امّا ایندفعه حواسم بود.
ارسال نظر در مورد این مقاله