مامان من... (ص 4 و 5)

مامان من... (ص 4 و 5)


مامان من...

سیدسعید هاشمی

امروز توی مهد کودک دلم درد گرفت. نمی‌دانم برای چی؟ امّا خیلی درد می‌کرد. خانم‌مربّی وقتی دید دارم گریه می‌کنم، آمد پیشم. دست روی دلم کشید و دلم را بوس کرد. بعد من فکر کردم دلم خوب شده است؛ امّا وسط‌های زنگ، دوباره دلم درد گرفت. خانم‌مربّی داشت برای‌مان قصّه می‌گفت. من داد زدم: «مامان! دلم دوباره درد گرفته.»

حواسم نبود که او مامانم نیست. بچّه‌ها زدند زیر خنده. خودم هم خنده‌ام گرفت. خانم‌مربّی مرا برد توی آبدارخانه و یک استکان نبات داغ به من داد. وقتی به کلاس آمدیم، دلم خوبِ خوب شده بود. دیگر درد نمی‌کرد. خانم‌مربّی صورتم را بوسید و گفت: «برو سر جایت بنشین.»

من رفتم نشستم و گفتم: «خیلی ممنون مامان!»

دوباره بهش گفتم مامان؛ امّا این‌دفعه حواسم بود.

CAPTCHA Image