عیدی من
محمود پوروهاب
من دَه تا پول عیدی گرفتم، دَه تا پول کاغذی. مامان به آنها میگوید اسکناس. دیروز یک مرد توی کوچهی ما، جوجههای خوشگل آورده بود و میفروخت. به مامان گفتم: «من جوجه میخوام.»
مامان یکی از پولهایم را داد و گفت: «صبر کن. بعداً میخرم.»
امّا من صبر نکردم. مامان دو جوجهی طلایی خرید. الآن آنها توی جعبه دارند جیک و جیک برایم آواز میخوانند.
امروز دایی از روستا به خانهی ما آمد. او به من عیدی داد؛ امّا عیدیاش پول نبود. دو تا جوجهی خوشگل بود.
حالا چهار تا جوجه دارم؛ امّا پولم کم شده. کاش صبر میکردم! ولی خُب امسال یاد گرفتم که صبر کردن خیلی خوب است.
ارسال نظر در مورد این مقاله