اکرم توکلی
تقصیر من نبود که باد کلاهم را برد. خب، یکی از دستهایم توی دست مامان بود. با آن یکی دستم هم عروسکم را بغل کرده بودم. هرچه دویدم، بهش نرسیدم. باد کلاهم را با خودش به آسمان برد. مامان گفت: «عزیزم، برگرد! اینقدر دنبال آن نرو!»
گفتم: «ولی من کلاهم را میخواهم.» بعد زدم زیر گریه.
مامان گفت: «دخترم! کلاه تو، حالا دیگر یک کلاه پرنده شده است. شاید هم برود روی یک درخت و لانهی پرندهها شود!»
توی کلاه من به جوجههای پرنده خیلی خوش میگذرد؛ چون خیلی گرم و نرم است!
برای کلاهم دست تکان دادم.
ارسال نظر در مورد این مقاله