طاهره خردور
توی کوچه، نزدیک خانهیمان یک درخت بزرگ بود. یک روز روی آن درختِ بزرگ، یک جوجهگنجشک دیدم. جوجهگنجشک برایم جیکجیک آواز خواند و خندید.
فردای آن روز هم با مامانم به خیابان رفتم. آن جوجهگنجشک را دیدم. جوجهگنجشک باز هم برایم جیکجیک آواز خواند و خندید. به خودم گفتم: «آن جوجهگنجشک، دوستِ من است. جانمی جان!»
فردای روزهای دیگر هم آن جوجهگنجشک را دیدم. هنوز پریدن را خوب بلد نبود. یک بچّه میخواست برود بالای درخت و آن را بگیرد.
به بچّه گفتم: «آن جوجهگنجشک، دوست من است. بهش دست نزن؛ وگرنه...» خواستم بگویم که به مامانش میگویم که بچّه ترسید و فرار کرد. فکر کنم، از من ترسید!
به خدا گفتم: «خدایا! کاری کن که همهی بچّهها، جوجهگنجشکها را دوست داشته باشند و به آنها دست نزنند. آخر جوجهگنجشکها دلشان میخواهد پیش مامانشان باشند و روی درخت بنشینند و جیکجیک آواز بخوانند.»
ارسال نظر در مورد این مقاله